«علیرضا غلامی» یکی از افرادی است که در تعاون لشگر حاضر بوده است. وی در ایام جنگ پس از جانبازی و قطع پایش بعد از آنکه دیگر نتوانست به عنوان نیروی رزمی فعالیت کند، به تعاون لشکر رفت و تا انتهای جنگ در آنجا خدمت کرد. پس از جنگ، غلامی به کمیته جستجوی مفقودین پیوست و همچنان تحت عنوان نیروی تفحص شهدا مشغول به کار است.
*بچه محل "لب خط شوش"
متولد سال 43 است بچه محل "لب خط شوش"تهران، که به گفته خودش از هفته دوم جنگ به جبهه رفته است «آن روزها گروههای مختلفی با حس انجام وظیفه وارد کار شدند. بجز گروهی که با شهید چمران بودند، در بقیه گروهها از جمله گروه خود ما، نظم و دستهبندی خاصی وجود نداشت. نمیشد با این وضعیت به مقابله و پیروزی خوشبین بود. بعد از گذشت چند هفته، به تهران برگشتیم تا در قالب گروههای مشخص دوباره به جبهه اعزام شویم. البته چاره دیگری هم نداشتیم! اوایل سال 60 مجدداً به منطقه آمدم و در عملیاتهای مختلف از جمله طریقالقدس بستان و تنگه چزابه، شهید رجایی سوسنگرد، فتحالمبین، محمد رسول الله در مریوان در کنار سردار جاویدالاثر متوسلیان فرمانده سپاه مریوان که حدوداً 4 ماه در زمستان و پاییز سال 60 آنجا بودیم و 4 مرحله بیت المقدس شرکت کردم که درمرحله چهارم آزادسازی خرمشهر مجروح شدم و بعد از آن از حیطه عملیاتی خارج شدم.»
*دردسر برای دیگران!
بعد از مجروحیت، میگفتند دیگر نمیتوانید کاری انجام دهید! جبهه رفتن شما باعث دردسر برای بقیه است پس بهتر است برگردید. اما با تمام این حرفها، وقتی با اصرار زیاد به جبهه برگشتم، دیدم کارهای بسیار زیادی هست که از دست امثال ما به خوبی برمیآید. تعاون لشگر، بخشهای مختلفی داشت، از جمله تخلیه شهدا، ستاد معراج، بستهبندی و شناسایی شهدا، صدور کارت و پلاک، ارسال مرسلات پستی، مباحث مربوط به مجروحین و مفقودین و ... از همان سال 61 و قبل از عملیات والفجر مقدماتی در آنجا مشغول به خدمت شدم.
*همه اهل محل گریه میکردند
اوایل ازدواج چند ماه در تهران ماندم.آن روزها بعد از ساعت کاری بحث خبررسانی به خانوادههای شهدا را دنبال میکردم. همسرم اصرار داشت که یکبار بیاید تا ببیند ما چطور خبر شهادت را به خانوادهها میرسانیم! برنامه ما اینگونه بود که هیچگاه مستقیماً به همان خانه خبر را نمیرساندیم. ابتدا با پرسوجو از همسایهها و خانههای اطراف، وضعیت خانواده را بررسی میکردیم.
آن روز قرار بود به چند آدرس برویم. اول خیابان ارج قدیم (تیردوقلو)؛ کوچه و خانه مورد نظر را پیدا کردیم. بعد زنگ خانه همسایه دورتر را زدیم. خانمی دم در آمد. گفتیم «خانواده فلانی را میشناسید؟» گفت «پسر فلانی؟ جبهه است. از او خبر نداریم.» بعد انگار کمی متوجه قضیه شده باشد، پرسید «طوری شده؟ تو رو خدا به من بگید!» تا موضوع را گفتیم، گفت «ای وای! این پسر تنها فرزند این خانواده بوده که مادرش با کار در خانههای مردم، بزرگش کرده است...» در آن کوچه دَرِ هر خانهای را زدیم تا کسی حاضر شود خبر را به مادر برساند، هیچکس قبول نمی کرد. از معتمد محل، بسیجی سن و سالدار، حتی مادر شهدا، هیچکس... شاید یک ساعت در آن محله معطل شدیم. همه محله هم مثل ابر بهار گریه می کردند.
*کاری که هیچکس قبول نمیکند
مورد بعد در خیابان صفا، میدان امام حسین (ع) بود. کوچه باریکی که موتور به سختی وارد آن میشد. از چند همسایه سراغ شهید را گرفتیم. خبری نداشتند. مطمئن شدیم آدرس را دست آمدهایم. سراغ معتمد محل رفتیم و گفتیم که قصه از چه قرار است. گفتند ما نمیتوانیم خبر را برسانیم. پدرش 2 ماه قبل عمل قلب باز انجام داده است. اگر بشنود، همانجا سکته دیگری میزند... هرچه کردیم، باز هم کسی قبول نکرد که به خانواده اطلاع دهد.
مورد سوم در محله سرآسیاب، موتورآب بود. فقط از یک خانه سوال کردیم خانه فلانی کجاست؟ هنوز کوچه را دور نزده بودیم که دیدیم صدای گریه و شیون از خانه آنها شنیده میشود... به همسرم گفتم ببین ما چه میکنیم.
*خبر شهادت به نوعروس
یکی دیگر از دوستان هم تعریف میکرد برای اطلاع رسانی به محلهای رفته بود. میگفت خانه را پیدا کردیم و زنگ چند خانه آن طرفتر را زدیم. دختر جوانی در را باز کرد. سوال کردیم که خانواده شهید را میشناسد؟ وقتی جواب مثبت داد، ادامه دادیم شما خودتان طوری به خانواده آنها اطلاع دهید که موضوع این است! تا قصه را گفتم، این خانم جیغ بلندی کشید و از حال رفت! همسایهها به قصد کتکزدن سراغ ما آمدند! فکر میکردند خطایی کردهایم و حرف نامربوطی زدهایم! تا گفتیم موضوع چیست، آرام شدند و گفتند چرا این خانه را انتخاب کردید؟ این خانم تازه به عقد این شهید درآمده است...
*بین زمین و آسمان رهایم کرد!
یکی دیگر از دوستان هم میگفت برای اطلاع دادن به محلهای رفتیم. آدرس را بررسی کردیم و تا انتهای کوچه رفتیم و برگشتیم. گویا در حین این دور زدن در کوچه، آقایی از پشت پنجره ما را نگاه میکرد. با خودش فکر کرده بود اینها هم جوانان نااهلی هستند که برای شیطنت به اینجا آمدهاند. میگفت تا میخواستیم از جلوی دَرِ این خانه رد شویم، ناگهان دیدیدم دَرِ خانه باز شد و مردم قوی و درشت هیکلی مرا از پشت موتور بلند کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن! میگفت آنقدر جثه درشتی داشت که از ترس سریع گفتم که ما دنبال کار خلاف نیستیم، به این محله آمدیم تا خبر شهادت فلان شهید را به خانوادهاش بدهیم. میگفت همانطور وسط هوا و زمین مرا رها کرد و گفت برادر مرا میگویید؟ و شروع کرد به گریه کردن! از آن ابهت چنین حرکتی بعید بود! قرار نبود اینطور خبر را مستقیم بدهیم، واقعاً گاهی اوقات منجر به سکته و مشکلاتی برای خانواده آنها میشد.
*عظمت روح یک پدر
بجز بخش اطلاع رسانی، لحظات معراج شهدا هنوز هم برای خود داستانهای ویژهای دارد. هرچند بسیاری از آنها گفتنی نیست. یکی از نیروهای ستاد معراج شهدا تعریف میکرد در عملیات بیت المقدس فردی در معراج شهدا کار می کرد. بین پیکرها، پیکر پسرش زیر دست خودش رسید! میگفت این فرد کوچکترین عکس العملی انجام نداد، فقط 3 بار گفت «بارک الله، بارک الله، بارک الله»... ما فقط نظارهگر این عظمت روحی بودیم...
*پدر و مادرم منتظرند...
در مورد دیگری، در عملیات مسلم ابن عقیل، روی پل هفت تپه، مکان استقرار بچههای لشگر 27 بمباران شد. نیروها به طرز فجیعی قتل عام شده و به شهادت میرسند. اجساد شناسایی شده و نشده را به سردخانه منتقل میکنند. یکی از این شهدای مجهول الهویه به خواب مسئول معراج آنجا شهید دوستدار، آمد و با معرفی کامل خود، به او میگوید «پدر و مادر من منتظرند. فلان کانکس، دقیقاً بعد از این تعداد نفر، من هستم که پلاکم به علت شدت انفجار لای کمربندم گیر کرده است...» همان نیمه شب، شهید دوستدار به کانکس شهدا می رود و پلاک را پیدا میکند. صبح فردا شهید را برای خانوادهاش فرستادند... چنین مواردی به وفور طی کار با شهدا دیدهایم. این موارد نمی از دریای کرامات شهداست.
*خاطرهام از شهدای شاخص هم مربوط به نحوه یافتن پیکر آنهاست!
بین حرفها، از فرماندهانی مانند حاج کاظم رستگار و حاج احمد متوسلیان و شهید موحددانش و دیگران نام و یادی به میان آمد. از او خواستیم برایمان خاطرهای از آنها بگوید. با خنده بلندی گفت «فقط میتوانم بگویم هر فرد کی و کجا به شهادت رسیده و البته چگونه پیکرش را پیدا کردیم!» بعد ادامه داد؛
شهید موحد دانش در نبرد بازی دراز در سال 1360، دستش قطع شده بود. عراق بعد از عملیات والفجر 2 در ارتفاعات "تلو" منطقه حاج عمران با هلیبردی سنگین با 30 هلیکوپتر، بخش وسیعی از مناطقی که تیپ المهدی، تیپ انصار و نیروهای ارتش گرفته بودند، پس گرفت.
ما در اردوگاه کوهدشت لرستان بودیم. حاج کاظم رستگار بچهها را جمع کرد و گفت چنین مشکلی پیش آمده و باید فوراً حرکت کنیم. سریع ضد استقرار زدیم و ظرف 48 ساعت به نقده رسیدیم. آماده کردن و حرکت دادن این جمعیت کار سادهای نبود. صد و پنجاه اتوبوس نیرو، ضدهوایی، توپ و ... را جمع کردن، به تنهایی بیش از 48 ساعت زمان میبرد. حدوداً 24 ساعت بعد از آن، در "ارتفاعات کدو" که به تپه شهدا هم معروف است، عملیات کردیم که موفقیتآمیز بود.
شهید موحد دانش در عملیات والفجر 2، کنار سنگی در روی ارتفاعات به شهادت رسیده بود. بعد از اینکه محور را گرفتیم، تکهای عراق شروع شد. 24 ساعت محاصره بودیم. از شروع عملیات 2 هفته میگذشت و اجساد شهدا هنوز زیر آفتاب مانده بود. مدام تلاش میکردیم تا جاییکه مقدور است شهدا را جمعآوری کنیم. دائماً هم بچهها تماس میگرفتند که پیکر موحددانش کنار تخته سنگی افتاده، نتوانستیم پیدا کنیم. نهایتاً بعد از 3 روز چند نفر از نیروهای اطلاعات آمدند و باهم به بالای صخرهها رفتیم. پیکر موحددانش با 2 نفر از بچهها زیر تخته سنگی افتاده بود.
از شهید کاظم رستگار فرمانده تیپ سید الشهدا هم تصویری در عملیات والفجر 1 در منطقه حاج عمران به یادم مانده است. به تعاون آمد و پرسید؟ «آقای غلامی، آخرین وضعیت تلفات چه خبر؟» گفتم «حدوداً در این 4-5 روزه، 400 شهید از تهران دادهایم!»دقیقاً همین اتفاق در عملیات خیبر تکرار شد. روز پنجم یا ششم پرسید «غلامی از تلفات چه خبر؟» گفتم «از هزار نفر بالاتر رفته!» گفت «هزارتا خیلی زیاده! حتماً کمتر اند!» میدانست با اطلاعات ثبت شده آمار میدهم اما انگار ترجیح میداد باور نکند... تعداد مجروحین و تلفات را به روز شده به یگان خودمان اعلام میکردیم. شهید کاظم رستگار در عملیات بدر به شهادت رسید.
* چرا زندهای؟
پس از شهادت «علیرضا غلامی» از نیروهای تفحص، یکی از رسانهها کنار خبر شهادت او، به دلیل تشابه نام، عکس مرا قرار داده بود! بعد از مدتی یکی از دوستان تا مرا دید ناخودآگاه بهتزده، مکث کرد! بعد ناگهان چوبی برداشت و به قصد زدن، شروع کرد دنبال من دویدن!
در حین فرار، اصرار میکردم که حداقل بگو چرا می خواهی مرا بزنی؟ فریاد میزد «فلان فلان شده، میدانی چقدر زیر تابوت تو گریه کردم و تو حتی یک وعده پلو هم به من ندادی؟ حالا هم که زندهای و از من سالمتر!»
*مریم اختری